روزی، اتوبوس خلوتی در حال حرکت بود. پیرمردی با دسته گلی روی یکی از صندلی ها نشسته بود. مقابل او دخترکی جوان قرار داشت که بی نهایت شیفته ی زیبایی و شکوه دسته گل شده بود و لحظه ای از آن چشم بر نمی داشت. زمان پیاده شدن پیرمرد فرا رسید. قبل از توقف اتوبوس در ایستگاه، پیرمرد از جا برخاست، به سوی دخترک رفت و دسته گل را به او داد و گفت: متوجه شدم که تو عاشق این گل ها شده ای. آن ها را برای همسرم خریده بودم و اکنون مطمئنم که او از این که آن ها را به تو بدهم خوشحال تر خواهد شد.
دخترک با خوشحالی دسته گل را پذیرفت و با چشمانش پیرمرد را که از اتوبوس پایین می رفت بدرقه کرد و با تعجب دید که پیرمرد به سوی دروازه آرامگاه خصوصی آن سوی خیابان رفت ....آری او به سوی قبر همسرش رفت و در حالی که.......
بیاییم در این پنج شنبه ها عزیزان از دست رفته ی خود را فراموش نکنیم و حداقل با انجام دادن چنین کارهایی یا امثال این، دل آنان را در آن دنیا شاد کنیم...همه ی آنان منتظر این بخشش و دستان پر از خیرات دوستان و آشنایانشان در این دنیا هستند.